داستان کوتاه فلسفی

داستان کوتاه فلسفی
  • اخرین مطالب
  • مطالب پربازدید
  • مطالب تصادفی

داستان دوم

(فرشته - دو مجسمه - پرنده)

توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی

همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند

و لبخند میزدند .
یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب

و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست

برای شما بر آورده میکنم . شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش

دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد .
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت

اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد.

بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید . بعد از 15 دقیقه

مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن

و به مراد دلشون رسیدن .
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست

ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:

" میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟

" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش ."
نکته اخلاقی: بنگرید که تلافی کردن تا چه حد در زندگی این نوع دو پا اثر گذار است که تا همچنان حرکتی پیش میروند. پس ای

قوم هیچگاه عملی مرتکب نشوید که شخصی را به تلافی بر انگیزاند چرا که ممکن میباشد که روزی روی سرتان بریند !



ادامه مطلب

نظرات


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







نمایش کلیه نظرات